روژینا سلطانیروژینا سلطانی، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

وبلاگ شخصی روژینا سلطانی

جوکستان معلم و شاگرد

1393/2/7 8:49
نویسنده : روژینا سلطانی
79 بازدید
اشتراک گذاری
خشکسالی بوده. معلمه به شاگرداش میگه بچه ها بیاین امروز بریم بیرون شما برای اومدن بارون دعا کنین دعاتون مستجابه. بچه ها میگن آقا اجازه اشتباه می کنین دعای ما مستجاب نیست. میگه چطور؟ از کجا میدونین؟ بچه ها میگن آقا اجازه واضحه، اگر دعای ما مستجاب بود شما باید تا حالا صد بار مرده بودین!

روزی معلمی به شاگرد خود گفت: از روی درس 10 بار بنویس!
روز بعد شاگرد از روی درس شش بار نوشت. معلم به او گفت چرا از روی درس شش بار نوشتی؟!
شاگرد گفت: بدبختی اینجاست که ریاضی مان هم ضعیف است!!!

سر درس دستور زبان معلم از شاگردش می پرسه: اگر تو الان بگی "از مدرسه خوشم مي‏آيد" این جمله دارای چه حالتیه؟
شاگرد میگه: حالت استثنايي!

معلم: رضاجان می تونی با حیدر یه جمله بسازی؟
رضا: بله آقا! رفتم در خونه ی حیدر، هِی در زدم هِی در زدم، حیدر اومد، حیدر رو هم زدم!!




آموزگار به شاگرد گفت " از روی پای این حیوان بگو اسمش چیست ؟"شاگرد نگاهی به پا کرد و گفت "نمی دانم "
آموزگار پای دیگر حیوان را نشان داد
شاگرد گفت " نمی دانم "
معلم پس از چند سوال دیگر که کرد و شاگرد جواب نداد عصبانی شد و گفت " بگو اسمت چیست تا یک
0 برایت بگذارم.
شاگر کفش  و جورابش را درآورد و گفت "حالا آقا معلم ، شما از روی پایم بگویید اسمم چیست



علی و حسین هر دو خیلی دیر به کلاس درس رسیدند. وقتی معلم آنها را دید با عصبانیت پرسید " تا حالا کجا بودین؟"
حسین با ترس و لرز گفت " آقا نزدیکی های صبح ، خواب دیدم با یک هواپیما به آمریکا سفر کرده ام به همین خاطر دیر از خواب بلند شدم.
معلم که خیلی عصبانی شده بود از علی پرسید "تو کجا بودی ؟"
علی گفت " آقا من هم به فرودگاه رفته بودم تا حسین رو بدرقه کنم "



معلم: «اگر مادرت به تو بگويد نصف پرتقال را مي خواهي يا هشت شانزدهم، كدامش را انتخاب مي كني؟»
شاگرد: «نصف پرتقال را!»
معلم: «مگر نمي داني نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال يكي است؟»
شاگرد: «چرا آقا! مي دانيم، ولي پرتقالي كه شانزده تكه شده باشد، قابل خوردن نيست.»


معلم : چرا بهترین دوست ما کتاب است؟
شاگرد : چون هر بلایی سرش در بیاوریم، صدایش در نمی آید


معلم:بگو ببينم، كمبوجيه چه جور پادشاهي بود؟

شاگرد:پادشاه بدي نبود، فقط هميشه از كمبود بودجه شكايت داشت







معلم: چند وقت است كه حمام نرفتي؟

شاگرد: از موقعي كه اميركبير در حمام كشته شد


معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»



روزی دانش آموزی به مغازه رفت و گفت: آقا تقویم دارید؟

فروشنده: بله، چه تقویمی میخواهید؟

دانش آموز : هر تقویمی که بیشتر تعطیلی داشته باشد!!!



ناظم مدرسه رو به احمد کرد و گفت: چرا هر روز بعد از زدن زنگ می آیی؟

احمد: آقا! تقصیر شماست که صبر نمکنید من به مدرسه برسم و بعد زنگ بزنید!!!





پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)